سحر بلبل حکایت با صبا کرد/که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد/و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم/که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود/ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی/که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل/گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان/تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان/که حافظ توبه از زهد ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با من/کمال دولت و دین بوالوفا کرد
#حافظ
غزل شماره ۱۳۰
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/04/26 - 22:49 در
شعر و داستان